پــــــــــری یــــــــاس روانشناسی
| ||
|
الاخره صبرش تمام شد و دیگر نتونست تحمل کند. پیش مادربزرگ رفت و به همه اتفاقات اعتراف کرد. مادر بزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت : "عزیز دلم، میدونم چی شده. من اون موقع کنار پنجره بودم و همه چیزو دیدم. اما چون خیلی دوستت دارم؛ بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخواهی به سالی اجازه بدی که به خاطر یک اشتباه، تو رو در خدمت خودش بگیره!" نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |